: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: پيوندهاي روزانه :
* عشق و ثروت و موفقیت *
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
نوشته شده توسط : حامد بهجتی
خواهم انداخت بر آب
دور خواهم شد ازین خاک غریب..
که در آن هیچ کسی نیست که در پیشهء عشق:
قهرمانان را بیدار کند!
قایق از تور تهی..
ودل از آرزوی مروارید.
همچنان خواهم راند نه به آبی ها دل خواهم بست...
نه به دریاـ پریانی که سر از آب بدر می آرند.
ودر آن تابش تنهایی ماهیگیران..
می فشاند فسون از سر گیسو هاشان!
همچنان خواهم راند!
همچنان خواهم خواند!
دور باید شد ـدور...
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سر شاری یک خوشهء انگور نبود.
هیچ آئینهء تالاری ـ سر خوشی ها را تکرار نکرد!
چاله آبی حتی مشعلی را ننمود!
دور باید شد ـدور...
شب سرودش را خواند.
نوبت پنجره هاست..
همچنان خواهم خواند!
همچنان خواهم راند!
پشت دریاها شهریست: که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است.
خاک ـ موسیقی احساس تو را می شنود.
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد!!
پشت دریاها شهریست: که در آن وسعت خورشید به اندازهء چشمان سحر خیزان است!
شاعران وارث آب و خرد و ...
روشنی اند.
پشت دریاها شهریست:
قایقی باید ساخت...!
نوشته شده توسط : حامد بهجتی
نوشته شده توسط : حامد بهجتی
نوشته شده توسط : حامد بهجتی
زمان? پر آشوبی است!
در تپش ثانیههای روزگار عمرم،
دیر زمانی است، آرامشم را به باد فراموشی سپردهام.
در کوچه پس کوچههای بنبست انتظار دیدهام،
در واپسین لحظات آدینه،
همچنان چشم به راه آمدنت بودم.
باورم نمیشد!
گمان نمیبردم که باز هم آدینهای گذشت و اما نیامدی...
اما به ناگاه، در هیاهوی سکوتِ بر غروب نشسته،
باد پاییزی وزیدن گرفت.
در هجوم افکار پرتلاطم،
ندایی درونی، از اعماق وجودم، فریاد برآورد:
انتظارتان را بنگرید...!
به کدامین دل نوای العجل دارید؟
به کدامین منتظر، دیدههایتان در افق خیره مانده است؟
غروب خورشید را بنگرید...
آیا نشانی از برای خجلت نبود؟
شِکوههای پرندگان و فریاد جمادات را میشنوید؟
منتظران چشم به راه...
دیده از افق فرو گیرید...
به درون خود بنگرید....
بوی انتظار را در بهار دلهایتان استشمام میکنید؟
پس به کدامین بهار، به انتظار نشستهاید؟
به کدامین منتظر، در افق چشم دوختهاید؟
به کدامین آبرو، ادّعای آمدن دارید؟
به کدامین دل، نوای العجل دارید؟
به کدامین انتظار، منتظرید؟
به ناگاه، در تلاطم ثانیههای خجلت و شرم،
آخرین سخن، این بود...
"استغفرالله و اسئله التوبه"
آمین یا رب العالمین
نوشته شده توسط : حامد بهجتی
اللهم عجل لولیک الفرج
نوشته شده توسط : حامد بهجتی
دوستت دارم چون تنها ترین فکر تنهایی منی.دوستت دارم چون زیباترین لحظات زندگی منی.دوستت دارم چون زیباترین رویای خواب منی.دوستت دارم چون زیباترین خاطرات منی.دوستت دارم چون به یک نگاه،عشق منی
نوشته شده توسط : حامد بهجتی
نوشته شده توسط : حامد بهجتی
او خواهد آمد...
دیرگاهیست در ظلمت بی فردای این روزگار زمین در انتظار است تا کسی بیاید که کس باشد و تا مردمان با نگاهی در او کس را از ناکس بازشناسند.
امروز که آدمیان صداقت را به زیر آوار فراموشی ها از یاد برده اند؛ حالا که خاک از خون سرخ عدالت گلگون است؛ زمین در حسرت یک مرد میسوزد.
حالا که سپیدی ها همه در سیاهی دلهای آدمیان رنگ باخته اند؛ دیدگان زمین در انتظار اندکی-حتی- سپیدی چون پلک خیس سپیده دم بارانی ست.
راه درازیست از اینجا تا صداقت و زمین در انتظار است تا مردی بیاید از جنس آسمان تا با قدوم نازنینش جسورانه شقاوت را؛ خیانت را از هستی پاک کند. تا شب دریده شود و دیدگان آدمیان طلوعی از جنس عدالت را به نظاره بنشینند.
راه دشواری نیست از اینجا تا مصیبت و دستان سرد آدمیان گرمای دستانی را به یاری می خواند تا در مرداب بی رحمی دنیا امیدبخش رهایی باشد.
علی که از جنس آسمان بود به برق یک شمشیر به آسمان رفت . علی به ستوه آمده از آدمیانی از جنس شقاوت و قساوت به برق یک شمشیر از عمق وجود فریاد برآورد که : فزت و رب الکعبه
و از آن روز که عدالت همراه علی به آسمان رفت, زمین و زمان در انتظار وجود پر وجودی ست تا برخیزد, شمشیر برگیرد و جهانی را روشنی بخشد.
او خواهد آمد..........
نوشته شده توسط : حامد بهجتی